Sonami Boy in Persian (part 3)

كارگاه آموزش ترجمه، كارگاه مقاله نويسي مجازی، ترجمه‌ي مقالات به زبان انگليسي

.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

پسر سونامی (قسمت 3)

 

 

ایجو تصمیم گرفت که هر چه زود تر پسر بچّه را نجات دهد. امّا عبور از این همه چوب و تخته پاره و رسیدن به آن خیلی هم ساده نبود. نصف روز طول کشید تا ایجو توانست با شکستن یا جا بجا کردن آن ها خودش را به پسر بچّه برساند. او وقتی توانست پسر بچّه را پائین بیاورد که خودش هم از نای و توان افتاده بود. مارتونیس هم از ضعف، قدرت حرکت نداشت.

 

 ایجو در حالی که مارتونیس را در کنار ش خوابانیده بود، خسته و کوفته روی ماسه های خیس ساحل نشسته و چشمانش پر از غم خودرا به دریا دوخته بود. گوش های ایجو هم مانند چشمانش بسیار  حسّاس بودند و از کوچکترین صداها هم نمی گذشتند. آن ها به مغز ایجو پیغام دادند که صدای غیر عادی می شنوند، صدائی مثل صدای نزدیک شدن یک ماشین. این پیغام، چشم ها و تمام حواس ایجو را به سمت صدا هدایت کرد. درست بود! یک دستگاه ماشین جیپ در ساحل به سمت آن ها می آمد!

 

دونفر کانادائی با یک نفر راننده و راهنمای محلّی گروه به آن ها نزدیک شده و توقّف نمودند. آن ها از ماشین پیاده شده و نزد ایجو و مارتونیس آمدند. کانادائی ها شروع کردند به صحبت کردن و با هر جمله ای که از زبان آن ها جار ی می شد بلا فاصله راهنما آن را به زبان ملایو، زبانی که مردم اندوزی با آن صحبت می کردند ترجمه می کرد.

 

-        ما گزارشگر شبکه سی بی سی کانادا هستیم. می خواهیم با شما صحبت کنیم.

 

-        من کار مهمتری دارم که باید انجام بدهم. خواهش می کنم شما هم به من کمک کنید.

 

-        کار مهمّتان چیه؟

 

-        این بچّه را من الأن تازه پیدا کرده ام. او توان خودش را ازدست داده. باید برسانیمش به بیمارستان.

 

-        جدّی میگی! ما فکر کردیم که پسر شماست و خسته شده خوابیده!

 

-        نه! من اونو روی اون خرت و پرت ها پیدا کردم!

 

سر نشینان جیپ که کمی هم دست پاچه شده بودند با سرعت مارتونیس را به داخل ماشین منتقل نموده و با سرعت دور زده و به سمت شهر حرکت نمودند. در حالی که راننده با سرعت تمام روی جاده حرکت می کرد، کانادائی ها شروع کردند با هم صحبت کردن:

 

-        ما دنبال چی بودیم! چی گیرمان آمد!

 

-        آره! ما اعزام شده بودیم که در بارة اثرات سونامی بر زندگی ماهیگیرها گزارش تهیّه کنیم حالا این بچّه را پیدا کرده ایم!

 

-        من فکر می کنم سوژه خوبی برای انتشار در تمام جهان پیدا کرده ایم.

 

-        ببین یان! پیرانشو نگاه کن!

 

-        چیه؟ آره! جالبه! اون پیراهن فوتبال تیم ملّی پرتغال رو تنش کرده! اون هوادار این تیمه!

 

-        آره! خیلی جالبه!

 

-        حالا کجا ببریمش؟

 

-        بهتره اوّل ببریم به دفتر حمایت از کودکان کانادا که این جا نمایندگی دایر کرده. اون ها می دونند که بعدش چه کار کنند.

 

-        راست می گی. اینجوری هم برای کشورمان اعتبار کسب می کنیم و هم این که اون ها بهتر راه و چاه رو بلدند.

 

صدای ترمز ماشین جیپ در مقابل ساختمان مدرسه ای که در اختیار دفتر حمایت از کودکان کانادا قرار گرفته بود توجّه همه عابرین را به خود جلب کرد. کارکنان دفتر با شنیدن صدای ترمز ماشین از ساختمان بیرون ریختند. آن ها پسر بچّة بد حال را به داخل ساختمان بردند. پزشک گروه پس از معاینه او، رو  به لورا، رئیس گروه نموده و گفت:

 

-        دستور بدید لباس گرم بیارند، سریع لطفاً.

 

-        در چی حالیه؟

 

-        دچا رسوء تغذیه است. آب بدنش هم کشیده شده. خستگی شدیدی هم داره!

 

-        چکارباید کرد؟

 

-        باید آماده کنیم و بعد اعزام کنیم به بیمارستان.

 

پرستار گروه یک دست لباس گرم آورد و سریع لباسش را عوض کرد. طبق دستور پزشک، مارتونیس را به بیمارستان منتقل نمودند. یکی از گزارشگر ها پیراهن قرمز رنگ گل آلود مارتونیس را برداشت و با دقّت ور انداز کرد:

 

-        این شماره مال رُوایی کوستا، عضو تیم ملّی فوتبال پرتغاله!

 

بعد پیراهن را داخل کیسه پلاستیک قرار داده و داخل کوله پشتی خود گذاشت.

 

در بیمارستان ، به محض رسیدن، ابتدا  توسّط پزشک متخصص کودکان، معاینه و سپس بلا فاصله به دستور پزشک، به او سرم وصل کردند. روز بعد حال مارتونیس رو به بهبودی گذاشت. کم کم توانست صحبت کند. یکی از کسانی که در آنجا بستری بود او را شناخت. او می دانست که پدر بزرگ ماتونیس از سونامی جان سالم بدر برده. بلا فاصله رفت و پدر بزرگ اورا آورد. یک نفر دیگر هم از پدر او خبرداشت. او هم رفت و پدر مارتونیس را آورد. وقتی هر سه باهم به چادری که به جای خانه شان بر پا شده بر گشتند، مارتونیس فهمید که مادر ، برادر و خواهرش را سونامی از آن ها گرفته.

 

مارتونیس هنوز به دریا خیره شده بود که ناگهان یکی از اهالی با عجله و با سر و صدا به طرف او و بقیّة بچّه ها آمد:

 

-        مارتونیس!............ مارتونیس!........... رونالدو! رونالدو!

 

مارتونیس در حالی که لبخندش کمی شیرین تر می شد، با خودش گفت:

 

-        پس بلأخره به قولش عمل کرد!

 

او به آرامی از زمین بلند شد و در حالی که شادی و غم در ذهن او باهم عجین شده بود به خانه شان را ه افتاد. بچّه های تیم هم که هیجان زده شده بودند، دور اورا گرفتند و در حالی که از سر و کولش بالا می رفتند با هم به طرف خانه ها حرکت کردند.

 

ادامه دارد....

 



English Translation and Essay Writing Workshop جهت ثبت نام و هماهنگی با شماره تلفن یا آدرس ایمیل زیر تماس بگیرید: 09153025668 Email:sarv_press@yahoo.com

:: موضوعات مرتبط: داستان‌ها , ,
:: برچسب‌ها: martunis , sarbini , story , in , Persian , by , Azim , Sarvdalir , Iran ,
:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عظيم سرودلير
ت : پنج شنبه 11 ارديبهشت 1399
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پشتیبانی